من زنده بودم اما :انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
«هشت سال» دور و تنها،تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست،من دل سپرده بودم
«هشت سال» می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید،من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد،وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
محمدعلی بهمنی
سلام و درود بر جناب ذاکری
خوشحالم که اینجا میبینمتون...
این پیروزی رو هم تبریک میگم...
سپاس از شما
دیروز هوایی تازه خوردیم نفس کشیدیم و زنده شدیم
سلام برآزادی
سلام بر مردم ایران
مبارک باشد وشیرین این انتخاب بزرگ
دست به دست هم دهیم به مهر ومیهن خویش کنیم آباد
تبریک
تبریک
تبریک
برشما هم مبارک
آخ که من از تکیه بر تندیس های ماسه ای بیزارم
من از افتخارات به ناحق حماسه ای نیز بیزارم
من امیدوارم دیگر هیچ حماسه ای ماسه ای نباشد
چشم به راه آن روز که زیر کاسه نیم کاسه ای نباشد
هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه ؛
به خودم امید میدم و بیاد میارم که " خورشید هنوز سرجاشه و خاموش نشده ... "
استاد نظرات مخالف رو هم بزارید.
سلام بر استاد گرامی خوشحالم که هنوز قلمتان می نوسد
درودبرشما